قطره چون آب شد به تابستان

شاعر : جامي

گشت آن آب سوي بحر روانقطره چون آب شد به تابستان
خويشتن را وراي بحر نديدوز رواني خود به بحر رسيد
هيچ چيزي به غير آن نشناختهستي خويش را در او گم ساخت
ديد، هم در حضيض و هم در اوجگاه او را عيان به صورت موج
متکاون شد ابر در نيسانمتراکم شد آن بخار و، از آن
رونق افزاي باغ و بستان گشتمتقاطر شد ابر و باران گشت
سيل شد بر رونده راه ببستقطره‌ها چون به يکدگر پيوست
تافت يکسر به سوي بحر، عنانسيل هم کف‌زنان، خروش‌کنان
شد درين دوره سير بحر، تمامچون به دريا رسيد، کرد آرام
کردن انکار ديده و، دانستقطره اين را چو ديد، نتوانست
اوست کف، اوست قطره، اوست حبابکوست موج و بخار و سيل و سحاب
عشق با هر چه باخت، با او باختهيچ جز بحر در جهان نشناخت
غير دريا نديد چيز دگراز چب و راست چون گشاد نظر
در جهان نيستند جز حق بينهمچنين عارفان عشق آيين
ليکن اندر نظر تفاوتهاستديده‌ي جمله مانده بر يک جاست